پیر مرد سالها در آخور مشغول کار بود ؛ تمام عمرش را . هرچه را به یاد داشت در همین آخور خلاصه می شد و به تمیز کردن زیر پای گاوان و اسبان . تمام خاطرات و افکارش در همین جا نقش بسته بود .
اما یک روز سلطان که از آن مکان گذر میکرد پیر مرد را دید ، دلش برای او به رحم آمد و فرستاده ای را نزد او روانه کرد که یک خواسته ای از خواسته هایش را برآورد و پیر مرد ، یک آرزو کرد … آیا می شود از عطرخانه سلطان گذر کنم ؟
درخواست پیر مرد را به سلطان رساندند و سلطان در کمال ناباوری ازاین فرصت از دست رفته ، این اجازه را صادر کرد .
بارها این حکایت را در ذهنم مرور میکنم ، بارها و بارها و یاد این گفتار شیوای امیر مومنان علیه السلام می افتم ” … فرصت ها مانند ابر می گذرند … ”
و دوباره حکایت را مرور میکنم
پیر مرد سالها در آخور …
و بعد به خودم نگاه می کنم و ماجرای پیر مرد مانند بوی خوشی که در عطر خانه سلطان تمام شامه اش را پر کرده بود ، تمام ذهنم را پر می کند .
شاید این حکایت غمنامه ای از یک پیر مرد ساده نباشد !
شاید این ستورگاه با این گاوان و خران رنگ رنگ و کوچک و بزرگ که پیر مرد را در خودش اسیر کرده همین دنیا و خواسته های ما باشد که ما را به خودش مشغول کرده است .
شاید پیر مردی که هیچ چیزی غیر از بوی تعفن را نفهمیده و تنها آرزوی او فقط لحظه ای بوی خوش است من باشم ؛ فقط بوی خوش و نه حقیقت آن و نه حتی یک شیشه عطر !
پیر مردی که سالها زیستن در طویله با او کاری کرده که نگاهش ، بویا ایش ، گفتارش و حتی افکارش بوی پسماند های ستوران می دهد .
شاید این پیر مرد من باشم .
… فرصت ها مانند ابر می گذرد …
شاید یافتن این فرصت در دعای پیر زنی مانده در راه نهفته است ؛
شاید این ابر نعمت ، نگاه خسته ی یتیمی به دستان ما باشد ؛
شاید این دعایی باشد ، دعایی از دعا گویی که خداوند رازو نیازش را دوست می دارد ؛
شاید این پیرمرد من باشم …
نگارش : از نویسندگان خیریه
Views: 253