زکریا مىگوید مسیحى بودم و در مسیحیت متعصب، مسلمان شدم، و خوشحال بودم، بهمکه رفتم، خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسیدم فرمود اگر پرسشى دارى، بپرس. عرض کردم: خانوادهام مسیحى هستند، تنها مسلمان آن خانواده منم، مادرم کور شده، من به ناچار با آنان زندگى مىکنم، زیرا پدر و مادرم جز من کسى را ندارند، دوست دارند با آنها هم غذا شوم و از ظرف آنان آب بخورم، فرمودند پدر و مادرت گوشت خوک مىخورند گفتم نه، با خوک تماسى دارند؟ گفتم: نه. فرمود: از آن خانه بیرون نرو. از پدر و مادرت جدا مشو، به مادرت خدمت کن، کارهایش را انجام بده، او را به حمام و دستشوئى ببر، لباسهایش را عوض کن، لقمه به دهانش بگذار!
وقتى به کوفه برگشتم تمام دستورات حضرت را نسبت به مادر عمل کردم، به من گفت حقیقت را به من بگو آیا مسلمان شدهاى؟ گفتم: آرى و این همه خدمت و محبت به دستور امام زمانم فرزند رسولاللّه حضرت صادق (علیه السلام) است، مادرم گفت: او خود پیامبر است. گفتم: نه او امام ششم و زاده رسول حق است، گفت: نه، این کارهائى که در حق من انجام مىدهى دستور انبیاء خداست، در هر صورت من کورم، در عین کورى مىفهمم که دین تو از دین من بهتر است، من را هم به دین خودت راهنمائى کن، مادرم را به عرصهگاه مسلمانى آوردم. نماز ظهرش را با من خواند، وقت مغرب به من گفت باز نماز بخوان تا با تو بخوانم، زیرا من از برنامه ظهر لذت بردم، نماز مغرب را با من خواند و پس از نماز از دنیا رفت، یادم آمد که حضرت فرمود اگر مادرت از دنیا برود خودت دفنش کن، شیعیان را اول صبح خبر کردم، گفتند به کشیش بگو، گفتم مسلمان شده بود، به من کمک کردند تا کارهایش انجام گرفت.
منبع : پایگاه عرفان
بازدیدها: 74