پيرمردی مى خواست به زيارت برود اما وسيلهی برای رفتن نداشت. ..
به هر حال يكی از دوستان او، اسبی برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.
يكی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيلهی برای
سفر گير آورده، به اسب رسيدگی میكرد، غذا میداد و او را تيمار میكرد.
اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پی اسب زخمی شد و ديگر نتوانست راه برود.
پيرمرد مرهمی تهيه كرد و پی اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد.
چند روزی با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پيرمرد تهيه
مى كرد اسب لب به غذا نمى زد و معلوم نبود چه مشكلی دارد.
پيرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مىزد اما اسب
همچنان لب به غذا نمى زد و روز به روز ضعيفتر و ناتوانتر مى شد تا اينكه يك روز از
فرط ضعف و ناتوانی نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.
اين بار پيرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میكرد…
روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد برای اسب مىافتاد و پيرمرد او را تيمار مى كرد
تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد كاش يك اتفاقی بيفتد كه از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداری كند.
پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جديد، سوار بر اسب دور
مى شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلا اسب را
برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟!!
اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلی همراه او شده بود ؟!!
پس با پای پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانی شده بود همه
اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى گردد، زيارتش را تبريك گفتند!
تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها
بعد تعجب میكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست میكوبد و لب میگزد…!!!
بسياری از ما در زندگی محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايی
مشغول مىشويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعیمان بازمىدارند ولی تا
موقعی كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میكنيم كه
حتی به خاطر نمى آوريم هدفی غير از آنها هم داشته ايم…؟!
Views: 106