یکی از شاگردان شیخ (رجبعلی خیاط) نقل کرد که: یک روز با تاکسی در سلسبیل می رفتم، نابینایی را دیدم که در انتظار کمک کسی کنار خیابان ایستاده است، بلافاصله ایستادم و پیاده شدم و به او گفتم: کجا می خواهی بروی؟گفت: می خواهم بروم آن طرف خیابان. گفتم: از آن طرف کجا می خواهی بروی؟ گفت: دیگر مزاحم نمی شوم. با اصرار من گفت: می روم خیابن هاشمی، سوارش کردم او را به مقصد رساندم. فردا صبح خدمت شیخ رسیدم،بدون مقدمه گفت: آن کوری که سوارش کردی و به منزل رساندی جریانش چه بود ؟ داستان را گفتم، گفت:از دیروز که اینعمل را انجام دادی خداوند متعال نوری در تو خلق کرده که در برزخ هنوز هست.
منبع :کتاب کیمیای محبت
بازدیدها: 118