بسمه تعالی
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
عجل الله تعالی فرجه الشریف
یکی از فرزندان جناب شیخ نقل می کند: پدرم یک شب مرا از خواب بیدار کرد و دو گونی برنج از منزل برداشتیم، یکی را من حمل کردم و دیگری را خودش. بردیم در خانه ی پولدارترین فرد محلّ خودمان، ضمن تحویل آن به صاحب خانه گفت:
« داداش! یادت هست انگلیس ها مردم را بردند در سفارت خانه خود و به آن ها برنج دادند و در عوضِ هر یک دانه ی آن یک خروار گرفتند و باز هم آنها را رها نمی کنند!»
با این شوخی برنج ها را تحویل او دادیم و برگشتیم. صبح آن روز مرا صدا زد و گفت: « محمود! یک چارک برنج نیم دانه بگیر و دو ریال هم روغن دنبه، بده به مادرت تا برای ظهر دم پختک درست کند»!
در آن هنگام، این گونه حرکات پدر برای من سنگین و نامفهوم بود، که چرا آن چه برنج در منزل هست را به پولدارترین فرد محلّ می دهد در حالی که برای نهار ظهر باید برنج نیم دانه بخریم!؟
بعد فهمیدم این بنده خدا ورشکست شده و روز جمعه مهمانی مفصّلی در خانه داشت.
کیمیای محبّت-ری شهری،ص ۴۶
بازدیدها: 151