من سلیمان بن جعفر آن روز با یکی از دوستانم از کوچه های مدینه می گذشتیم و برای نماز عصر عازم مسجد النبی بودیم. در بین راه پیرمرد گدایی از ما کمک خواست هردو بی تفاوت از کنارش گذشتیم اما هنوز صدایش را می شنیدیم که در حق انفاق کنندگان دعا می کرد. ناگهان دست دوستم را گرفتم و از او خواستم بایستد. بعد هم به طرف مرد گدا برگشتیم دست به جیب بردم درهمی بیرون آوردم و به دست مرد گدا دادم و گفتم:
ـ این پول را به تو می دهم تا در حق من دعا کنی.
مرد گدا دعا کرد و ما دوباره به را افتادیم در بین راه خوشحال بودم که با این کار نظر دوستم را به خود جلب کرده ام. او همیشه فکر می کرد که من آدم خسیسی هستم و به دیگران کمک نمی کنم رو به او کردم و پرسیدم: تو چرا به این پیرمرد بیچاره کمک نکردی ؟!
دوستم گفت: چون با اندازه کافی پول نداشتم تازه اگر هم داشتم به گونه ای به او کمک می کردم که در انظار عموم نباشد.
گفتم: چه فرقی می کند در کجا باشد؟ اتفاقاً باید در انظار عموم باشد تا دیگران ببینند و یاد بگیرند انفاق کنند.
دوستم گفت: من از حضرت امام رضا (علیه السلام) شنیدم که توصیه می کردند انفاق در حد امکان پنهانی باشد و تنها برای رضای خدا.
دیگر حرفی نزدم چون گمان می کردم دوستم از این که من انفاق کرده ام و او این کار را نکرده حسادت می ورزد. نماز عصر را در مسجد به امامت آقا امام رضا(علیه السلام) خواندیم. بعد از نماز طبق معمول امام در پله ی اول منبر نشستند و به سوالات مردم پاسخ گفتند. پرسش های آن روز بیشتر درباره مساله حلال و حرام بود. امام سوال ها را می شنیدند و یکی یکی پاسخ می دادند تا این که مردی لاغر و نحیف از میان جمع بلند شد و پس از ادای سلام حضرت را مخاطب قرار داد و گفت:
ـ یا بن رسول الله! من مردی خراسانی ام از ایران آمده ام و هم اکنون عازم مکه معظمه هستم پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام و در حال حاضر چیزی برایم باقی نمانده تا به دیار خود باز گردم. اگر ممکن است به من کمک کنید تا به وطن خویش برگردم ولی چون مستحق گرفتن صدقه نیستم وقتی به شهر خودم رسیدم آن چه را به من لطف کرده اید از طرف شما در راه خدا به فقرا صدقه خواهم داد.
همه چشم به مرد خراسانی دوخته بودیم که از راه دوری آمده بود و در خواست کمک می کرد اگر به اندازه کافی همراهم بود از جا بر می خاستم و هزینه سفر او را می دادم تا همه ببینند که من در انفاق و کمک به دیگران خساست به خرج نمی دهم. امام خطاب به مرد خراسانی فرمود:
ـ خداوند تو را مورد رحمت خودش قرار خواهد داد فعلاً بنشین تا بعد….
پس مشغول گفتگو با اهل مجلس شد و به سوال های آنان پاسخ گفت. من دلم به حال مرد خراسانی سوخت و تعجب کردم که چرا امام کمک کردن به او را به تاخیر انداخت. فکر می کردم امام (علیه السلام) حداقل پنجاه درهم به مردی که از راه دور آمده و در کشوری غریب پول و سرمایه سفر خود را از دست داده بود کمک خواهد کرد. دلم می خواست این مساله را از امام بپرسم. تصمیم گرفتم بعد از رفتن آن مرد این مساله را به طور خصوصی از امام بپرسم. کم کم مردم مسجد را ترک کردند. تنها، امام، من و دوستم، مرد خراسانی و دو تن از یاران نزدیک امام در مسجد مانده بودیم. ناگهان امام از جا برخاستند و به اتاقکی که بالاتر از محراب بود رفتند و از همان جا صدا زدند: آن مرد خراسانی کجاست؟
مرد خراسانی از جا بلند شد و پاسخ داد: من اینجا هستم.
امام او را به نزد خود فرا خواند. با کنجکاوی به او نگاه کردم. پشت در اتاقک ایستاد تنها دست امام از پشت در بیرون آمد و صدایش را شنیدم که فرمود: بیا برادر! این دویست درهم را بگیر و آن را صرف هزینه سفر خود کن تا به ایران برسی لازم هم نیست آن را صدقه بدهی من این پول را به خودت هدیه می دهم.
مرد خراسانی خواست دست امام را ببوسد اما امام اجازه نداد و فرمود: بهتر است زودتر بروی دست خدا به همراهت.
مرد خراسانی پول ها را گرفت خداحافظی کرد و از مسجد بیرون رفت. امام از اتاقک بیرون آمد و نزد ما نشست من که از این شیوه انفاق امام تعجب کرده بودم پرسیدم : یابن رسول الله! جان من فدایت باد چرا این طور پنهانی به او کمک کردید؟
حضرت فرمود: چون نخواستم آن شخص غریب نزد من سرافکنده و خجل شود و احساس ذلت و خواری کند.
پرسیدم: مگر چه عیبی دارد در برابر چشم دیگران به افراد نیازمند کمک کنیم؟ اتفاقاً این کار باعث می شود که دیگران هم ببینند و یاد بگیرند.
امام سرش را تکان داد و گفت: ای سلمان! مگر نشنیده ای که پیامبر اسلام فرموده اند: هر کس کار نیکی را دور از چشم و دید دیگران انجام دهد، خداوند متعال ثواب هفتاد حج به او عطا می کند و هر کس کار زشت و ناروایی را آشکارا و در برابر چشم مردم انجام دهد خوار و ذلیل می شود؟
آن گاه امام لحظه ای چشم هایش را بست رو به من کرد و فرمود: ای سلمان! هرگز برای رضای غیر خدا انفاق نکن که اگر چنین کنی پول خود را به هدر داده ای.
با این جمله ی امام به یاد ساعتی پیش افتادم که برای جلب نظر دوستم درهمی به مرد گدا کمک کرده بودم. انگار امام آن صحنه را دیده بود و از قلب و نیت من خبر داشت با شرمندگی سرم را به زیر انداختم حتی جرات نکردم به دوستم که زیر چشمی داشت مرا می پایید نگاه کنم
برگرفته از کتاب نشانه ها ؛ قصه هایی از زندگانی امام رضا (علیه السلام)
به روایت : ابراهیم حسن بیگی
بازدیدها: 106